- نصرت خانم میگه پدر اردشیر زنگ زده که نصرت خانم در حق اردشیر مادری کنه و مینا رو واسشون خواستگاری کنه. همین.
- حالا چه وقت خواستگاری این پسره بود؟ انگار موهاشو آتیش زده ان. ای بابا!
در دل کلی خندیدم. پدر گفت: مگه جنازهٔ منو رو دوش این آتیشپاره بزارن.
غم دنیا به دلم ریخت. پدر پرسید: مگه خودشون مینا رو نمی خواستن؟ یعنی چی؟ من سر در نمی آرم.
مادر گفت: خب نصرت خانم میگه وقت به من اطمینان کرده ان و ازم خواسته ان قدمی واسشون بردارم، نمیتونم نکنم. میگه ما خودخواه نیستیم، اونم گناه داره. میگه وظیفه داشتم به جای مادرش پیغام اونها رو به شما برسونم. هر چی مینا بگه، ما تابعیم. انگار اولش هم به اونها نگفته ان که خودشون هم خواستگاری کرده ان. اما بعد که عادل فهمیده گفته بهشون بگین، فردا هزار تا حرف نشه. چه پسریه والا. شیر مادرش حلالش.
یکمرتبه پدر احساساتی شد و رو به من گفت: می بینی، دختر جون، چه آدمهایین؟ آدم که چه عرض کنم فرشته ان به خدا. نه خانم بگو خودشون بیان. من دختر به اردشیر بده نیستم. مگه از جون بچه ام سیر شده ام؟
مادر روی مبل نشست و گفت: میدونی، حسین، چی برام عجیبه؟
- چی؟
- اینکه چطور اردشیر همزمان با اونها خواسته بیاد خواستگاری.
- خب لابد بوبرده، خواسته عقب نمونه.
- آخه اینها که میگن ما به هیچ کس نگفته بودیم.
- حتماً اتفاقی بوده. آخه کسی راپورت نمیده که خانم.
- چه میدونم!
از ترس قلبم به سینه ام میکوبید و هشدار میداد که زودتر آنجا را ترک کن. اما عقلم حکم میکرد که همانجا بایست و بیگدار به آب نزن.
پدر گفت: به هر حال جواب ما به اونها منفیه. اصلاً چنین دامادی تو کَتَم نمیره. صد رحمت به حمید! همین الان به نصرت خانم زنگ بزن، بگو ازشون عذرخواهی کنه، خانم.
وقتی میدیدم اردشیر تمام سعی خود را کرده، انصاف ندیدم ساکت بمانم. دل به دریا زدم و گفتم: آخه نمیخواین نظر من را هم بپرسین؟
- چیه، نکنه حالا اردشیرو میخوای؟
- خب من مردی با خصوصیات اونو میپسندم.
پدر عصبانی شد و گفت: یعنی تو اردشیرو به عادل ترجیح میدی؟ یعنی آنقدر خری، بابا؟
- شما هر کسو من میپسندم، میگین به درد نمیخوره. آخه یعنی چی؟
مادر گفت: ببینم، نکنه تو به اردشیر خبر داده ایی؟ هان؟ خیلی سنگشو به سینه میزنی.
- من؟ من با اردشیر چی کار دارم؟ آخه این چه تهمتیه، مامان؟
- هر کی باشه شک میکنه. کم که باهم بگو بخند و پچ پچ و درددل نمیکردین. حالا هم که بدون درخواست ثانیه ایی بله رو میگی. همزمانی خواستگاری اونها و اینها هم که دیگه اعجاب انگیزتر از همه اس.
- به خدا من زنگ نزده ام.
خب واقعاً هم من زنگ نزده بودم. اردشیر تماس گرفته بود. پدر عصبانی بود. کاردش می زدی، خونش در نمی آمد. یکمرتبه از جا برخاست، به طرفم آمد، و با حالت تهدید گفت: به خداوندی خدا بفهمم با اردشیر ارتباط داشته ای، زیر پا لهت میکنم.
- گفتم که، من تماس نگرفته ام. اما امکان نداره با عادل عروسی کنم. من اردشیرو میخوام.
پدر عصبانی برخاست تا برای اولین بار در زندگی به من سیلی بزند. اما وقتی مادر صدایش زد و به برکت سفره قسمش داد، کوتاه آمد. با بغض و کینه به اتاقم رفتم. وقتی در اتاقم را قفل کردم، فریاد زدم: حالا اگه به عادل مجسمه زنگ زده بودم، بهم جایزه هم میدادین. لعنت به عادل!
ظهر روز بعد که پدرم به خانه آمد، غوغایی به پا شد به یادماندنی. نفهمیدم از کجا فهمیده بود من با اردشیر ارتباط داشته ام. وارد سالن که شد، یکراست خشمگین به سمتم آمد و عوض جواب سلام، بیرحمانه به جانم افتاد. باورم نمیشد لگدها و سیلی های پدرم اینقدر سنگین و دردناک باشد. مادرم و مهناز هر چه کردند نتوانستند جلوی او را بگیرند. می غرید که: دخترهٔ بی چشم و رو، پسر بازی میکنی؟ با آبروی من بازی میکنی؟ مگه عادل چشه که با اردشیر ریخته ای روی هم؟
خلاصه کتکی خوردم جانانه. اخرسر هم با پس گردنی محکمش یک طرف صورتم به گوشهٔ میز پذیرایی خورد. فریادی کشیدم که خود پدر ترسید و به سمتم آمد. دست روی چشم گذاشتم و از درد نالیدم. مادر به صورتش میزد و با گریه میگفت: بچه مو کور کردی. آخه این چه رفتاریه؟ اگه بچه ام کور شده باشه، هرگز نمی بخشمت و با مینا از این خونه میرم.
پدر که رنگ و رویش بدتر از قبل پریده بود، چند دستام از روی میز برداشت تا خونهای صورتم را پاک کند، اما آنقدر از او بدم آمده بود و آنقدر نسبت به او تنفر پیدا کرده بودم که بدون اینکه نگاهش کنم، خودم دستمالی از روی میز برداشتم و به سمت دستشویی رفتم و محکم در را به هم کوبیدم و از پشت قفل کردم.
مادر به در کوبید. باز کن ببینم چه بلایی سرت آورده، مینا. باز کن بریم بیمارستانی، جایی. و کلی هم پدر را سرزنش کرد.
در آینه صورتم را معاینه کردم. الحمدلله کور نشده بودم. فقط بالای ابرویم شکاف برداشته بود و خون از آنِ سرازیر بود. زیر چشمم هم ورم کرده و بالا آمده بود. دور زخم را کمی تمیز کردم و در توالت فرنگی را گذاشتم و رویش نشستم.
مادر و پدر با هم جروبحث میکردند.
- از کجا معلوم فقط تلفن بوده؟ اینها حتماً با هم رفته ان بیرون. اِ اِ، با چه رویی تو صورت مردم نگاه کنم؟ دخترهٔ دیوونه زنگ زده به اردشیر که زود بیا، وگرنه از دستت رفته ام. آخه تو خجالت نکشیدی؟
چون در قفل بود، با جرات فریاد کشیدم: من به اردشیر زنگ نزدم. اون به من زنگ زد. اصلاً نگفتم خاستگارم عادله به خدا. من چه میدونستم میره دست به دامن نصرت خانم میشه. بدبخت چند بار هم پرسید خاستگارت عادله، گفتم نه. اصلاً مگه دوست داشتن گناهه؟ به خدا، به قرآن نه با هم بیرون رفته ایم، نه خلاف شرع کرده ایم. چند دفعه به هم زنگ زدیم.
- همه اش تقصیر تربیت توئه، زن. می بینی چه پررو شده؟
- بیا بیرون ببینم چشمت چی شده؟
- کور شده ام. دیگه نه عادل منو میخواد، نه اردشیر. خیالتون راحت. رفتگر سر کوچه هم دیگه منو نگاه نمیکنه. خدا اون عادلو از رو زمین برداره که من راحت شم.
پدر گفت: انقدر هارد بیخود نزن. بیا بریم بیمارستان ببینم چه غلطی کرده ام!
از آهنگ صدای پدر نوای محبت را حس کردم، بنابراین بیرون آمدم. مادر جلو پرید و بعد از معاینه گفت: بریم. این بخیه میخواد، حسین. چرا گونه اش همچین شد؟ نکنه استخونش شکسته باشه!
- بریم بیمارستان بگیم چی شده؟ بابام کتکم زده؟
- میگیم زمین خرده ای.
- حالا نمیخواد.
خلاصه هر چه اصرار کردند بیمارستان نرفتم. روی زخم یک چسب گذاشتم و به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد. فقط هنگام غلتیدن، از درد و سنگینی صورتم از خواب پریدم و آه از نهادم برخاست. بلند شدم نشستم. احساس کردم پایین را نمی بینم. صورتم ورم کرده بود. در آینه که نگاه کردم، وحشت کردم. گونه ام مثل توپ بالا آمده و سیاه شده بود. قیافه ای شده بودم که باید آرزوی همان عادل را میکردم، تازه اگر او مرا میخواست. آمدم بر پدرم لعنت بفرستم، اما دلم نیامد.
مدتی که گذشت، مادر با سینی غذا وارد شد. تا مرا دید، هراسان سینی را روی تخت گذاشت و گفت: خدا ذلیلت نکنه، مرد. آخه چی به سر بچه ام آوردی؟ پاشو، پاشو بریم دکتر، مینا. و پدرم را صدا زد: حسین، حسین، بیا تحویل بگیر پارهٔ جیگرتو. والا یزید باهاش اینطور نمیکرد. خدا بگم چی کارت کنه.
پدر با دیدن من جا خورد. شرمنده و خجل بود و حرفی برای گفتن نداشت. مادر برایم لباس آورد و کمکم کرد تا لباسم را عوض کنم.
به نزدیکترین مرکز درمانی رفتیم و خلاصه پیشانی ام سه تا بخیه خورد. استخوان زیر چشمم هم مو برداشته بود که کاری اش نمیشد کرد. با یک عالمه دارو به خانه برگشتیم.
روی تختم پهن شدم. از درد داشتم بیچاره میشدم. مادر که داروهایم را داد و رفت، پدر آمد کنارم نشست و معصومانه به من خیره شد. دستم را در دست گرفت و بوسید. سپس دستم را کنار گونه اش گذاشت و اشکهایش جاری شد. گفت: دستم بشکنه الهی. به جون خودت نمیخواستم اینطوری بشه. منو ببخش. کار احمقانه ای کردم، بابا. آدم انگار یه موقع ها تو جلد خودش نیست.
با بدبختی از جا برخاستم. دست دور گردنش انداختم. گونهٔ سالمم را روی شانه اش گذشتم و گفتم: شما منو ببخشین. اما به جون خودتون، بابا، خطایی مرتکب نشده ام. همیشه آبروی شما را مدّ نظر داشته ام. ما اصلا با هم بیرون نرفته ایم.
- تمام حرص و جوشم واسه اینه که دلم میخواد تورو سعادتمند ببینم. به خدا اردشیر آدم تو نیست.
برای اینکه آن طرف صورتم هم بالا نیاید سکوت کردم. پدر پرسید: قبول نداری، بابا؟
- بابا آدم تو این سن دنبال تجربیات و ارزشها نمیگرده. من فقط دوست دارم به چیزی برسم که میخوامش. عاقبتش برام مهم نیست. احساس میکنم با اردشیر خوشبختم. اون منو خیلی دوست داره.
- این سن به آدم خیلی دروغ میگه، بابا جون. احساساتی نباش. همه تورو دوست دارن. ببین کی میتونه در عمل اینو بهت ثابت کنه، عزیز دلم.
- مگه شما وقتی رفتین خواستگاری مامان، به دستور عقلتون رفتین؟ با تمام احساس دوستش داشتین دیگه. مگه غیر از اینه؟
- اگه پدر و مادرم مخالف بودن، هرگز نمی گرفتمش. اونها مادر تورو تأیید کردن، ما هم خوشبخت شدیم. واقعیت اینه که مادرت احساسی به من نداشت، چون سنم بالا بود، اما الان میبینی چطور دورم میگرده. سرم درد میگیره، از جونش مایه میذاره. علاقه کم کم به وجود میاد. اینطوری دوامش هم بیشتره. عادل کاری میکنه که یک دقیقه هم نتونی بدون اون زندگی کنی. اینو بهت قول میدم. به شرطی که قلبتو صاف کنی تا اون توش بذر محبت بکاره. فقط مواظب باش وقت درو مارو فراموش نکنی، بابا. شاید اون موقع من تو این دنیا نباشم، اما بگو خدا بیامرزدت.
- خدا نکنه بابا. تورو خدا اینطور حرف نزنین.
- حالا دیگه خوددانی من دوست ندارم تورو به زور شوهر بدم.
- اگه شما عادلو دوست دارین من باهاش ازدواج میکنم. اما بدونین قلباً به اینکار راضی نیستم. فقط به خاطر شادی و اطمینان قالب شما اینکار رو میکنم.
- نه، بابا. اگه اینطوره با همون اردشیر ازدواج کن. همیشه پدر مادرهان که خودشونو فدای بچه هاشون میکنن. ما هم خودمونو فدا میکنیم. عیب نداره. دلمون نمیخواد یه عمر به خاطر ما بسوزی. ما دوست داریم لباس عروسی رو با رضایت و دل شاد به تن کنی. اینطوری عادل بیچاره هم بدبخت نمیشه. من بیشتر فکر اونم. عادل رو خیلی دوست دارم و خوشبختیش یه جورایی برام مهمه. اون با تو خوشبخت نمیشه.
از جا برخاست و ادامه داد: به هر حل از من بگذر، بابا. حاضرم تقاص پس بدم و قصاصم کنی.
- این چه حرفیه بابا؟ مهم نیست. خوب میشه.
- ایشالله. استراحت کن.
پدر رفت و من را با یک دنیا خجالت تنها گذاشت. احساس میکردم او را صدها برابر بیش از قبل دوست دارم. از اینکه رضایت خودش را برای ازدواج من با اردشیر اعلام کرده بود اصلاً خوشحال نبودم، چون از عاقبت کار میترسیدم. اگر اردشیر مرد زندگی من نبود، حقی برای اعتراض نداشتم.
شب که بیدار شدم، به طبقه پایین رفتم. دیدم پدر و مادر آماده شده اند تا جایی بروند. حال و حوصله هم نداشتند و خیلی غمگین به نظر میرسیدند. با تعجب از مادر پرسیدم: کجا دارین میرین؟
- خونه آقای رادش.
- کدوم؟
- بابای عادل.
- واسهٔ چی؟
- زنگ زدیم بهشون خبر دادیم که میریم اونجا کمی صحبت کنیم.
- میخواین برین چی بگین؟
- هیچی، بگیم مینا به اردشیر جواب مثبت داده و ازشون عذرخواهی کنیم. بریم چی بگیم؟ حالت بهتره؟
- کمی دردم آروم شده.
- چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ مگه اردشیرو نمیخواستی؟
لحظه بدی بود. لحظه انتخاب بین برآورده کردن آرزوی پدر و مادر یا آرزوی خودم. حقیقت این بود که من عادل رو هم دوست داشتم، اما همیشه بقیه چند قدم جلوتر از آن بیچاره بودند و برگ برنده دستشان بود.
پدر به ما پیوست و پرسید: بهتری، بابا؟
- بله. الحمدلله بهترم.
- مواظب خودت باش تا بریم و برگردیم. مهناز رفته خونه دوستش. برگشتن میریم دنبالش، میاریمش.
- باشه.
مادر که هنوز دلش عادل را میخواست، موقع خداحافظی پرسید: جواب سوال منو ندادی، مینا؟
- مگه چی پرسیدین؟
- تو هنوز نظرت رو اردشیر مثبته؟
- بذارین فکر کنم. حالا چه عجله ای دارین؟
پدر گفت: اعظم، مگه باهات صحبت نکردم؟ دختر من بدبخت بشه بهتر از اینه که پسر مردمو بدبخت کنیم. مینا عادلو دوست نداره. دیگه چه اصراریه؟ بعدش هم با وجود تماسهای اینها، بهتره با خود اردشیر ازدواج کنه. میدونی عادل بفهمه زنش با پسرعموش دل میداده قلوه میگرفته چقدر خرد میشه. ول کن، زن. مینا دیگه خودش میدونه و اردشیر. ما گفتنی ها رو گفتیم. خداحافظ.
- به سلامت.
پدر به حیاط رفت. مادر در حالی که کفشهایش را به پا میکرد، گفت: به الاغ بگن کدومو میخوای، میگه عادل. من نمیدونم سر تو چی خرده ام که حالا باید انقدر بالا بیارم، ورپریده! آخر کار خودتو کردی. بکش گوارای وجود.
- اردشیر به شما چه بدی ای کرده؟
- اردشیر همیشه به من احترام گذاشته. اما اون روزی که فهمیدی چرا با اردشیر مخالف بوده ایم و خودت به حرف ما رسیدی، گریه زاریتو واسهٔ من یکی نیار، که میزنم تو سرت.
- خودتون هم نمیدونین چرا اردشیرو نمیخواین. اما من علتشو بهتون میگم. چون فقط جفت چشم هاتون عادلو میبینه. چون اونو دوست دارین. مثل من که اردشیرو دوست دارم و عادل به نظرم نمیاد. وگرنه مگه عادل بده؟
- ایشالله که اردشیر خوشبختت کنه. اما اینو بدون که من موهامو تو آسیاب سفید نکرده ام، بچه جون.
به شوخی گفتم: قهوه ای نه سفید.
- باید آرایشگرم رو عوض کنم. هیچ دستش واسه ام خوب نبود.
- چه حرفها به این قشنگی واستون رنگ کرده. چی میخواین از جونش. جادوگر که نیست؟
- هر چی میگیم، یه چیزی میگی. برو فکر بدبختی هات باش. خداحافظ.
- به سلامت. سلام برسونید. عذرخواهی هم یادتون نره.
- از الان عرق سرد رو تنم نشسته. کاش خواب میموندیم، تو یکی رو پس نمینداختیم.
خواستم از ته دل بخندم که درد به من اجازه نداد. مادر که رفت به سالن آمدم و روی مبل نشستم. هی فکر کردم و هی فکر کردم. اما عشق برنده بود. پس بی اختیار گوشی را برداشتم و شمارهٔ مغازهٔ اردشیر را گرفتم. خوشبختانه خودش برداشت.
- سلام.
- سلام. صد لعنت بر آدم دروغگو! دخترهٔ بیشعور، واسه چی به من دروغ گفتی؟ آبروی من مثل تو کم ارزش نیست. منو بگو که چه ساده رفتم از زن عموم کمک خواستم. میمردی میگفتی خواستگار نکبتم عادله؟
خیلی جا خوردم. توقع آن همه بی احترامی را اصلاً نداشتم. چی فکر میکردم و چی شد! این چه طرز صحبت کردنه اردشیر؟ مگه با کلفتت حرف میزنی؟ نخواستم جایی درز کنه. اتفاقاً به خوب کسی گفتی. مثل یه مادر واسه ات دل سوزوندن. کاری که اونها کردن، هیچ کس نمیکرد. بهم اجازه دادن بین شما دوتا یکی رو انتخاب کنم.
- خوب حالا کدومو انتخاب فرمودین؟ آقا نخودو یا آقا لوبیارو، سرکار علیه.
از لحن صحبتش حالم بهم خورد. اما عاشقش بودم. گفتم بعداً میفهمی.
- زن عمو نگفت اردشیر به درد تو نمیخوره، پسر من واسه ات خوبه؟
- نه خیر.
- تو گفتی و من هم باور کردم.
- به خدا نگفتن. حالا یکی دو ساعت دیگه که به پدرت زنگ زدن که میتونین تشریف بیارین خواستگاری، میفهمی که زن عموت فرشته اس. همینطور خونواده اش.
به مسخره گفت: نه بابا؟ چه پسر خوشبختی هستم! نیست همهٔ درها روم بسته اس و هیچ جا بهم زن نمیدن!
- اصلاً میدونی چیه؟ به خاطر این بی تربیتی و منفی نگریت جواب مثبتمو پس میگیرم. اردشیر، تو لیاقت منو نداری. برو در خونه یه نفر دیگه. جداً عادل با تو قابل مقایسه نیست. الهی شکر که زود فهمیدم چه آدم نکبتی هستی.
گوشی را روی تلفن کوبیدم. آنقدر فریاد کشیده بودم که صورتم زُق زُق میکرد. دلم برای اون کتک هایی که بخاطر ان بی شرف خورده بودم میسوخت. در حالی که قلبم به شدت می تپید و نفس نفس میزدم، بی اختیار شمارهٔ منزل عادل را گرفتم.
- سلام نصرت خانم.
- سلام به روی ماهت. صدات هم مثل خودت قشنگه.
- شما محبت دارین. خونواده خوبن؟
- همه خوبن. سلام میرسونن. شما هنوز خونه این؟
- بابا و مامان ده دقیقه ای هست که راه افتاده ان. من کمی حالم خوب نبود نیومدم. مهناز هم که منزل دوستشه.
- چرا حالت خوب نیست مادر؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟ دندون کشیده ای؟
- بله. چیزی نیست خوب میشه. پس هنوز نرسیده ان؟
- نه قربونت برم. کارشون داری؟
- بله. اگه بابا و مامان اومدن، بگین به من زنگ بزنن. کار فوری پیش اومده.
- نکنه حالت خیلی بده؟
- نه، نه. یه پیغام واسشون دارم.
- آهان. باشه، عزیزم. حتما بهشون میگم.
- خیلی ممنون. ببخشید مزاحم شدم.
- اختیار داری، دخترم.
- خدانگهدار.
همانطور که طول و عرض سالن را با قدم هایم متر میکردم، میترسیدم نصرت خانم یادش برود یا حرفهایشان را شروع کنن. آنقدر صلوات فرستادم که زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر بود.
- سلام مینا. اتفاقی افتاده؟
- سلام مامان. نه هیچی نشده. هول نکنین.
- پس چی شده؟
- تازه رسیده این؟
- همین الان.
- الهی شکر. مامان من نظرم عوض شد. میخوام با عادل عروسی کنم.
- یعنی چی؟
- یعنی همین که میخواستین دیگه.
مادر آهسته گفت: نمیخواد به خاطر ما پسر مردمو بدبخت کنی. لازم نکرده.
- به خدا به اشتباهم پی برده ام. حق با شماس. تنها به خاطر شادی شما نیست.
- بگو جون مامان.
- به جون شما من عادلو دوست دارم.
- چی شد که یهو نظرت عوض شد؟
- همین طوری.
- همین طوری که نمیشه؟
- استخاره کردم.
- آهان. آفرین. حالا داری میشی دختر عاقل و فهمیده. قربونت بشم الهی.
- خدا نکنه. پس خیالم راحت باشه مامان؟
- جل الخالق! نکنه مخت تکون خورده؟
- به بابا هم بگین. راستی گفتم دندون کشیده ام. آبرومو نبرین ها!
- خوب اینکه بدتر. میگم عروس یه دندونش کمه.
- مامان!
- نمیدونی چه حالی بودم و چه حالی شده ام. ایشالله خیرشو ببینی.
- دعا کنین.
- مبارکت باشه. کاری نداری؟
- نه.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تلفن زنگ زد. به خیال اینکه پدر است گوشی را برداشتم.
- بله؟
- سلام.
- و صد لعنت. چرا دست از سر من برنمیداری، اردشیر؟
- حالا چرا زود قهر میکنی؟ خب منو درک کن، مینا. آبرومو بردی. غرورم خرد شد.
- به درک.
- خب حق با توئه. هر چی دلت میخواد بهم بگو. عیب نداره. با کی حرف میزدی؟ تلفن مشغول بود.
- با مامانم. بهشون گفتم که دیگه نگن شما بیاین. بگن عادل جونم بیاد.
- نه مطمئنم انقدر منو دوست داری که چنین کاری نمیکنی.
- متأسفم که اون اندازه ای که فکر میکنی دوستت ندارم. دیگه تورو بیشتر از خودم و غرورم که دوست ندارم.
- شوخی میکنی، مگه نه؟
- اصلاً.
- مینا، دارم جدی صحبت میکنم کی باید بیایم؟
- هیچوقت. البته واسهٔ نامزدی حتما دعوتتون میکنیم.
- مینا، دست بردار.
- به جون بابام دیگه گفتم عادل بیاد جلو. اردشیر، حیف که عصبانیم کردی و چهره واقعیتو نشون دادی.
- دخترهٔ دیوونه. چی کار کردی؟
- کار درست.
- چرا عجله کردی؟ خب آدم عصبانی میشه. من همش نگران بودم نکنه زن عمو دید شمارو نسبت به ما منفی کرده باشه.
- برو دستشو ببوس. حق مادری رو خوب به جا آورد.
- نمیشه دوباره زنگ بزنی بگی....
- نه. متأسفم.
- تلافی این کارتو سرت درمیارم. مطمئن باش.
- خودکرده را تدبیر نیست. واسهٔ تو هم که به قول خودت مثل من زیاده. کاری نداری؟
- جز تلافی نخیر. امیدوارم کنار عادل آرزوی منو بکنی و زجر بکشی.
- تو بیشتر میسوزی مطمئنم.
اردشیر گوشی را قطع کرد. بعد بلافاصله دوباره تلفن زنگ خورد. عصبانی گفتم: بله؟
پدرم بود. مینا بابا چرا انقدر این تلفن مشغوله؟
- سلام، بابا ببخشین. داشتم با ملیحه صحبت میکردم.
- خوبی؟
- الحمدالله.
- مامانت میگه نظرت عوض شده. آره بابا؟
خیلی دلم میخواست دوباره میگفتم نه، من اردشیرو میخوام، اما نه غرورم به من اجازه داد و نه میتونستم با احساسات پدر و مادرم بازی کنم. با اینکه قلبم هنوز به عشق اردشیر می تپید، گفتم: بله، بابا. با عادل عروسی کنم برام بهتره.
- نکنه به خاطر ما...
- نه خودم هم دوستش دارم. حالا یه مدت نامزد کنیم ببینم چطوره.
- خب این هم فکر خوبیه. من نمیزارم زود عقدت کنن.
- ممنونم.
- من هم از تو ممنونم که به موضوع ارزش دادی و در مورد آینده ات عاقلانه تصمیم گرفتی.
- خواهش میکنم.
- مامانت که گفت، باورم نشد. گفتم باید حتما از خودت بپرسم و احساستو بدونم.
- من خودم اینطور خواستم.
- آفرین، کاری نداری، بابا؟
- نه سلام برسونید. زود بیاین.
- الان میگن اینها چرا با سگرمه های تو هم اومدن تو و حالا با نشاط و سرحال نشسته ان.
هر دو خندیدیم. گفتم: بابا من به نصرت خانم گفتم دندون کشیده ام. مبادا چیزی بگین ها!
- دستم بشکنه. عجب دندون پزشک ناشی ای بودم. به جای دندونت زدم چشم هاتو داغون کردم.
- احتمالاً من نا آرومی کرده ام. دستتون خطا رفته.
- قربونت برم الهی. عوضش یه چیزی واست میخرم که بلکل یادت بره.
- چی، بابا؟
- یه چیزی دیگه. فعلا برم اینها رو خوشحال کنم. تا بعد. خداحافظ.
لبخند را بدرقهٔ گوشی تلفن کردم. اما دلم برای اردشیر میسوخت. کمی هم از او میترسیدم. چطور تلافی میکرد؟ نکند سر عادل بالایی می آورد؟ یا من را سکهٔ یه پول میکرد؟ دلشوره پیچ و تابم داد. راستش از اینکه با اردشیر ارتباط برقرارکرده بودم مثل سگ پشیمان بودم
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: